1. باران می بارد ، وقتی متوجه اش می شوم که به نظر کمی دیر می رسد . نمی دانم باران بعدی کی می بارد و زمین تشنهء ما را سیرمی کند ، پس با عجله کاسه ام را بر می دارم و بدون اینکه به چیز دیگری فکر کنم زیر بارش باران می روم . کاسه را بالای سرم می گیرم تا پر شود و برکتی را که می آید تا برای من و مردمان و زمین باشد قدری برای خودم ذخیره کنم باران که بند می آید کاسه را پایین می آورم . لکه های روی سطح آب با دهن کجی می گویند : " اگر قبل از ذخیرهء برکت، غبار از ظرفت می گرفتی حالا آب گل آلود نداشتی …"
2. باران می آید ، کاسه ام پر است ، باران خیال بند آمدن ندارد . مردمان با ظرفهایی چندین برابر کاسهء من هنوز برکت جمع می کنند و من در پناه دیوار نشسته ام تا از خیس شدن در امان باشم .
3. باران می بارد سبزه شاداب می شود . زباله ای که رهگذری بی حواس کنار خیابان انداخته در اثر خیس شدن بوی گند می گیرد…
4. ببخشید آقا !... من کمی دیگر از این غذا می خواهم …
مرد بزرگ نگاهی به ظرف من می اندازد و می گوید : هنوز که از غذای قبلی در آن باقی ست
و من با شرمندگی می گویم : من ظرف دیگری ندارم ، غذای قبلی تمام نشده واگر از غذای شما برندارم این غذا هم تمام می شود . پس آینده نگری می کنم و فعلا هر دو غذا را در ظرفم ذخیره می کنم
پیمانهء مرد بزرگ از ظرف من لبریز می کند و معجون ناخوشایندی در ظرفم درست می شود …
5. ببحشید آقا من کمی دیگر از این غذا می خواهم…
مرد بزرگ نیم نگاهی به کاسه و سپس به من می اندازد و می گوید :
شما همانی هستید که دفعهء قبل ظرفتان نیمه پر بود؟
بله ولی این دفعه خالی است و تمیز…
متاسفم ! دیر آمدید غذا تمام شد !
آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟
استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله ، آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و
خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن
گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."
شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
آن شاگرد کوچک آلبرت انیشتین بود.
پیام من خیلی ساده است در زندگی کردن حد و مرزی برای خود قائل نباشید.با تمامیت وجود،شور و شوق و عشق و نهایت احساس زندگی کنید،چرا که غیر از زندگی خدایی وجود ندارد.
تأکید بعصی از مذاهب بر انکار زندگی و ترک دنیا بوده است،در حالی که من می گویم با شور و شوق زندگی کنید.انها زندگی را نفی می کنند ولی من آنرا تصدیق می کنم.آنها می گفتند که زندگی چیزی است غیر واقعی و واهی،و تصویری انتزاعی از خداوند که انعکاسی از ذهنیت خاص خودشان بود به انسان ارائه می دادند و به پرستش این انعکاس ذهنی می پرداختند و میلیونها نفر هم از آنها پیروی می کردند.ولی این کار غیر عاقلانه و دور از عقل سلیم است.آنها چیزی را که وجود داشت در ازای موجودی انتزاعی که زاییدۀ ذهنشان بود فدا می کردند.آنها در حقیقت خدا را به صورت یک لغت می پرستیدند و آنرا واقعی می پنداشتند.
"در زندگی مانند یک قمارباز اهل ریسک باش،نه همچون یک تاجر حسابگر(خوب فکر کن).آنوقت است که خدا و هستی را بهتر خواهی شناخت.قمارباز ریسک می کند،حسابگری نمی کند و همۀ مالمیک خود را شرط می بندد.هیجان و دلهرۀ قمارباز را تجسم کنید وقتی که همه چیز را شرط بسته و انتظار می کشد و از خود می پرسد که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟"
در این لحظه پنجرهای می تواند گشوده شود.این لحظه،لحظه دگرگونی جوهر و ذات انسان و رسیدن وی به شناخت است.
"شراب هستی را بنوش و از زندگی سرمست و شوریده باش.هشیاری را به کنار بگذار.انسان هوشیار مرده است.شراب زندگی را بنوش،شرابی که آکنده از شعر ،شعر و عطر است.در آن صورت بهار در اختیار توست و هر گاه اراده کنی همراه با خورشید و باد و باران نزد تو می آید و وجودت را از درون دربر می گیرد."
من خدا را انکار نمی کنم،
بلکه به او بعدی واقعی می بخشم،
او را زنده می کنم،او را زنده می کنم،
او را به تو نزدیکتر می کنم،
حتی از قلبت نزدیکتر.
خدا هسته وجود توست.
او از تو جدا نیست،
دور نیست،
در آسمان نیست،
بلکه همین جاست.
من می خواهم آن تصور را که خداوند جایی دیگر در زمانی دیگر است نابود کنم.
خداوند اکنون و همین جاست.غیر از اینجا مکانی و غیر از اکنون زمانی وجود ندارد. . . !
در زمان ها ی گذشته ، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند
خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند.
بسیاری هم غرولند می کردندکه این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است و ...
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط بر نمی داشت .
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود ، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود ، کیسه را باز کرد و داخل آن سکه های طلا
و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه درآن یادداشت نوشته بود :
" هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد "
تا حالا شده بری به باغ یا خونه بزرگی که توش سگ محافظ باشه و این سگه به سمتت بخواد حمله کنه ؟
دیدی سگه خر خر میکنه و میخواد بپره گازت بگیره و خلاصه هر جوری شده مانع ورودت میشه ؟
چی کار میکنی ؟ داد میزنی صاحب خونه ! این سگ رو ساکت کن . تا صاحب سگ بهش بگه ساکت شو و برو اونور سگ دیگه هیچی نمیگه و کاریت نداره! درسته ؟
وقتی با صاحب خونه دوست باشی و زیاد رفت آمد داشته باشی خوب دیگه سگه هیچوقت کاریت نداره !
حالا می شه گفت که شیطان هم سگ درگاه خداست.
نمیذاره قریبه ها وارد بشن ! هی اذیت میکنه . به هر کلک و وسوسه ای که بتونه کوتاهی نمیکنه؛
ما چی کار کنیم ؟ هیچی! پناه میبریم به صاحب خونه ! غیر از این هم هیچ راهی نداره.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم ! ولی اینو باید عملی بگیم نه فقط تو زبون.
تا حالا خیلی از جاها شنیدی و تجربه کردی که هر وقت نماز می خوانی احساس امنیت بهت دست میده در ضمن هیچ فکر گناهی هم تو ذهن تو نمیگذره خوب می شه گفت که شیطان تنها لحظاتی که کاری به کار آدم نداره این لحظات هست .
این هم عملیش هست : 7Î=»tB ÏQöqtƒ ÉúïÏe$!$#
x‚$ƒÎ) ߉ç7÷ètR y‚$ƒÎ)ur ÚúüÏètGó¡nS
$tRω÷d$# xÞºuŽÅ_Ç9$# tLìÉ)tGó¡ßJø9$#
پادشاه روز جزا روز کیفر ِنیک و بد خَلق !
پرودگارا ! تنها تو را می پرستم و از تو یاری می جویم وبس .
تو ما را به را راست هدایت فرما.