دو نفر بودند و هر دو در پی حقیقت .
اما برای یافتن حقیقت یکی شتاب را برگزید و دیگری شکیبایی را ……
اولی گفت: آدمیزاد در شتاب آفریده شده، پس باید در جست وجوی حقیقت دوید. آنگاه دوید و فریاد برآورد: من شکارچیم، حقیقت شکار من است.
او راست می گفت، زیرا حقیقت، غزال تیز پایی بود که از چشمها می گریخت .
اما هر گاه که او از شکار حقیقت باز می گشت، دستهایش به خون آغشته بود.
شتاب او تیر بود. همیشه او پیش از آن که چشم در چشم غزال حقیقت بدوزد، او را کشته بود.
خانه باورش مزین به سر غزالان مرده بود. اما حقیقت، غزالی است که نفس می کشد،این چیزی بود که او نمی دانست …
دیگری نیز در پی صید حقیقت بود. اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به شکیبایی فراخوانده است. پس من دانه ای می کارم تا صبوری را بیاموزم .
و دانه ای کاشت، سالها آبش داد و نورش داد و عشقش داد. زمان گذشت و هر دانه، دانه ای آفرید. زمان گذشت و هزار دانه، هزاران دانه آفرید. زمان گذشت و شکیبایی سبزه زار شد. و غزالان حقیقت خود به سبزه زار او آمدند. بی
بند ، بیشتر و بیگمان . و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به شتاب و شکار زیسته بود، معنی دانه و کاشتن و صبوری را فهمید. پس با دستهای خونی اش دانه ای در خاک کاشت …
مرد جلو رفت و از فرشته پرسید این مشعل و این سطل آب را کجا می بری؟
فرشته جواب داد : می خواهم با این مشعل بهشت را آتش بزنم و با این سطل آب آتشهای جهنم را خاموش کنم آن وقت ببینم
چه کسی واقعا خدا را دوست دارد!
زاهدی یکسال تمام روزه گرفت و هر هفته فقط یکبار غذا خورد . پس از این ریاضت، به درگاه خداوند خواست که معنای حقیقی یک بند از کتاب مقدس را به او بنمایاند
.
ولی هیچ پاسخی نگرفت
.
به خود گفت : چه وقت تلف کردنی ! این همه از خود گذشتگی کردم ، وخداوند حتی پاسخم را نداد! بهتر است از این منطقه بروم و راهبی را بیابم که معنای این بند را بداند
.
در آن لحظه فرشته ای ظاهر شد وگفت :این دوازده ماه روزه داری ، تنها برای این بود که به خود بباورانی که بهتر از دیگرانی ، و خداوند به انسان مغرور پاسخ نمی دهد . اما وقتی فروتن شدی و از دیگران کمک خواستی ، خداوند مرا فرستاد
.
و سپس آن چه را که می خواست بداند، برایش توضیح داد
.
خداوندا، مرا وسیلۀ صلح خویش قرار بده.
آنجا که کین است، بادا که عشق آورم.
آنجا که تقصیر است، بادا که بخشایش آورم.
آنجا که تفرقه است، بادا که یگانگی آورم.
آنجا که خطا است، بادا که راستی آورم.
آنجا که شک است، بادا که ایمان آورم.
آنجا که نومیدی است، بادا که امید آورم.
آنجا که ظلمات است، بادا که نور آورم.
آنجا که غمناکی است، بادا که شادمانی آورم.
خداوندا، بادا که بیشتر در پی تسلّی دادن باشم تا تسلّی یافتن،
در پی فهمیدن باشم تا فهمیده شدن،
در پی دوست داشتن باشم تا دوست داشته شدن.
چه با دادن است که می گیریم،
با فراموشی خویشتن است که خویشتن را باز می یابیم،
با بخشودن است که بخشایش را به کف می آوریم،
و اگر با مردن است که به زندگی برانگیخته می شویم.
.
پزشک گفت در مطب من موشی است که کتابها یم را می جود . اگر درمانده این موش بشوم ، از نظرم پنهان می شود و جز شکارموش در زندگیم کاری نمی کنم . به جای آن ، بهترین کتابها یم را جای مطمئنی گذاشته ام و به او اجازه می دهم برخی از کتابهای دیگرم را بجود
.
بدین ترتیب او همچنان موش خواهد ماند و هیولا نمی شود . از چند چیز بترس ، و تمام ترست را بر آن چند چیز معطوف کن … بدین ترتیب می توانی در رویارویی با مسائل مهم تر، شجاع باشی
.
نویسنده: پائو لو کوئلیو