به نام خداوند بخشنده مهربان
برگ و درخت
آخرهای فصل پاییز یه درخت پیر و تنها
تنها برگی روی شاخش مونده بود میان برگا
یه شبی درخت به برگ گفت کاش بمونی در کنارم
آخه من میان برگها فقط تنها تو رو دارم
وقتی برگ درخت رو می دید داره از قصّه می میره
با خدا راز و نیاز کرد، اون رو از درخت نگیره
با دلی خورد و شکسته گفت نذار از اون جدا شم
ای خدا کاری بکن که تا بهار همین جا باشم
برگ تو خلوت شبانه از دلش با خدا می گفت
غافل از اینکه یه گوشه باد همه حرفاش رو می شنفت
باد با خنده ای گفت آخه این حرفا کدومه
با هجومه من رو شاخه عمر هر دو تون تمومه
یک دفعه باد خیلی خمشگین با یه قدرتی فراوان
سیلی زد به برگ و شاخه تا بگیره از درخت جون
ولی برگ مثل یه کوهی به درخت چسبید و چسبید
تا که باد رفت پیش بارون، بارون هم قصه را فهمید
بارون گفت با رعد و برقم میسوزونمش تا ریشه
تا که آثاری نمونه دیگه از درخت و ریشه
ولی بارون هم مثل باد توی این بازی شکست خورد
به جایی رسید که بارون آرزو می کرد که می مرد
برگ نیافتاد و نیافتاد آخه این خواست خدا بود
هر کی زندگی شو باخته دلش از خدا جدا بود