مریدی از استادش پرسید: چطور می توانم در زندگیم بهترین شیوه عمل را بشناسم ؟
استاد از مریدش خواست میزی بسازد . وقتی ساخت میز رو به پایان بود و تنها لازم بود میخهای رویهء میز را بکوبد، استاد به مرید نزدیک شد
.
مرید داشت با سه ضربه دقیق ، میخ ها را در جای خود می کوبید . اما با یکی از میخها مشکل داشت، ومجبور شد یکبار دیگر بر آن بکوبد.چهارمین ضربه میخ را در چوب فرو برد و چوب زخمی شد
.
استاد گفت : دست تو با کوبیدن سه ضربه آشناست. هنگامی که عملی به عادت تبدیل شود ، معنای خود را از دست می دهد؛ و ممکن است به آسیبی منجر شود
.
هر عملی عمل توست ، و تنها یک راز وجود دارد : هرگز مگذار عادتی بر حرکتهای تو حاکم شود.
---------------------------زندگی زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند--------------------------
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است . تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی مانده بود . پریشان شد و آشفته و عصبانی ، نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ، خدا سکوت کرد . آسمان و زمین را به هم ریخت ، خدا سکوت کرد . جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ، خدا سکوت کرد . به پر و پای فرشته و انسان پیچید ، خدا سکوت کرد . کفر گفت و سجاده دور انداخت ، خدا سکوت کرد .دلش گرفت و گریست و به سجاده افتاد . خدا سکوتش را شکست و گفت :
«عزیزم اما یک روز دیگر هم رفت . تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دستدادی،تنها یک روز دیگر باقیاست. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن . »
لا به لای هق هقش گفت: «اما با یک روز ! با یک روز چه کار می توان کرد!؟ »
خدا گفت : « آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را درنمی یابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید .» و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت :
« حالا برو و زندگی کن .»
او مات و مبهوت، به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می درخشید . اما می ترسید حرکت کند ، می ترسید راه برود، می ترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد . قدری ایستاد... بعد با خودش گفت :وقتی فردایی ندارم ، نگه داشتن این زندگی چه فایده ای دارد . بگذار این یک مشت زندگی را مصرف کنم .
آن وقت شروع به دویدن کرد زندگی را به سر و رویش پاشید ، زندگی را نوشید و زندگی را بویید و چنان به وجد آمد که دید می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند بال بزند ، می تواند پا روی خورشید بگذارد ، می تواند …
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد اما … اما در همان یک روز دست بر پوست درخت کشید . روی چمن خوابید . کفش دوزکی را تماشا کرد .
سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمی شناختندش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد ، لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد .
او همان یک روز زندگی کرد اما فرشته ها در تقویم خدا نوشتند :
« امروز او در گذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود ! »
الو! سلام
-: سلام علیکم! بفرمایید.
ببخشید با خدا کار داشتم، می خواستم با خودشون صحبت کنم.
-: خودم هستم، باز چی شده بنده من؟
-: اِ… چه حافظه ای ماشا الله. چه زود منو شناختید.
-: من هیچ کس را فراموش نمیکنم. هیچکس.
-: ببخشید خدا جونم! کارم یه خورده طول می کشه وقت دارین؟
- بگو! همه حرفات رو می شنوم.
-: خدا جونم؟!
-: بگو جانم!
-: یه خواهش دارم.
-: بگو عزیزم.
-: ببین خدا! می دونی! می خوام بدونم وقتی باهات حرف می زنم و درد دل می کنم
صدامو می شنوی یا نه.
اصلاً می خوام هر وقت دعا می کنم، دعامو بشنوی. به حرفم گوش بدی.
می دونی! همین که بدونم یکی حرفم رو می شنوی برام کافیه.
-: من که بارها گفتم ادعونی استجب لکم.
تو هر دفعه منو صدا کنی جوابت رو میدم.
هر موقع منو صدا کنی میام و پای درد دلت می شینم و باهات حرف می زنم. اما وقتی اینقدر این گوش تو هر صدایی و هر سخنی رو شنیده و سنگین شده که صدای منو نمی شنوه، تقصیر من نیست.
-: واقعاً حرفام رو می شنوی؟!
-: واقعاً حرفات رو می شنوم.
-: ببین خدا! تو از همه چیز با خبری. همه چیز رو می دونی، مگه نه؟
-: بله!
-: از حاجتم، از نامه نا نوشتم، از حرف نگفتم، از وضع دنیام، از آخرتم، از ظاهرم، از
چیزی که تو دل دارم، … از همش خبر داری؟
-: آره همش رو می دونم
-: هق هق گریه هام رو می بینی؟
وقتی از بیچارگی و درموندگیم پیشت شکایت می کنم، حرفام رو می شنوی؟
وقتی از همه جا درمونده می شم و طرف تو میام، می فهمی که میام؟
صدای در زدنام رو می شنوی؟
-: بله بنده ام. می بینم. می شنوم. می فهمم. مگه نشنیدی ان الله بصیر بالعباد. مگه
نشنیدی ان الله سمیع الدعاء
-: می دونم. اما من…
-: هر جا که بری بازم بنده منی. اما از بس که باور نمی کنی که همشو می بینم و می شنوم اینقدر دل منو می شکونی.
-: الهی بمیرم!
-: بارها شده گفتم نرو. نفهمیدی! رفتی! هی دنبالت اومدم! به ملائک گفتم مبادا چیزی
بنویسینا صبر کنید تا لحظه آخر. بر می گرده ؛ "مهدی" اون عمل رو انجام نمی ده. "مهدی" اون حرف رو نمی زنه. "مهدی" اون …
هر چی ملائک گفتن بار الها ! این بنده سابقه داره. دفعه اولش نیست. اما گفتم: نه شاید
این دفعه عوض شده باشه. صبر کنید. چیزی ننویسید.
و اونا هم با من منتظر نشستن تا ببینن تو عوض شدی.
هی صدات زدم. گفتم: "مهدی" نرو. اما تو رفتی. گفتم: "مهدی" نزن. اما تو زدی. گفتم: "مهدی"
نکن. اما تو کردی. اخر سر منو پیش ملائک سر افکنده کردی. ملائک گفتن: بار الها! بازم "مهدی" عوض نشد.
-: شرمنده ام.
-: هر دفعه همین حرف رو می زنی. هر دفعه هم می بخشمت. هر دفعه هم به روم سیلی می زنی.
-: شرمندتم . با وجود همه محبتی که بهم داری سرم زیره. با اینکه خیلی بدم اما تو خیلی خوبی.
به جون خودم می دونم که اگه یکی از این نعمتهایی رو که بهم دادی بخاطر این همه کفر
و ناشکریایی که می کنم ازم بگیری، کسی نمی تونه اون رو دوباره بهم بده.
به جون خودم می دونم اگر عزتی رو که تو چشم مردم بهم دادی و خوب می دونم که
لایق این عزت نیستم، اگه ثانیه ای از من بگیری تو همون یک ثانیه کسی دیگه حاضر
نیست بهم نگاه کنه. چه برسه به اینکه من رو به عنوان دوست، همراز و حتی فرزند
قبول کنه.
اگه بگیری کی می تونه اون عزت رو به من بر گردونه؟! می دونم که جز خودت هیچ کس.
خدا جونم! از روز برام روشن تره که جز تو پناهی ندارم. هر جا برم، به هر راهی برم،
به هر جا و مقامی برسم. باز اخر راه که رسیدم و دستم رو خالی دیدم تو رو صدا می کنم.
خیلی می ترسم یه روزی پیمونه گناه من سر بره و خشمت بگیره.
خیلی می ترسم که بگی به این بنده هر چی فرصت دادم آدم نشده.
خیلی می ترسم از لحظه ای که بخوای از من رو برگردونی.
خدا جونم! می دونم اینقدر نافرمانی و سرکشی کردم که لیاقت مهر تو رو ندارم.
اما…
اما بخشش صفتیه که فقط در خور شأن و مقام توست.
-: دلمو می شکنی. غم رو دلم میاری. غصه دارم می کنی. بعد می گی غلط کردم؟!
می دونی! هر بار که میای دلم نمیاد دست رد تو سینت بزارم؟!
چشمای اشک بارونت رو که می بینم از خودم خجالت می کشم که در رو بروت باز نکنم.
هر دفعه با روی گشاده در رو باز می کنم و به استقبالت میام به امید اینکه ایندفعه، دفعه دیگه رو درست می شی
اما تو میای نمک می خوری و نمک دون می شکنی
-: می دونم که با مدبر قرار دادن نفسم به خودم ستم کردم. اما خدایا! وای بر من اگر تو من رو نبخشی. خدایا! تو زندگیم این همه به من نیکی کردی من چطور می تونم باور کنم
که + لحظه مرگ ، منو تنها بزرای و خوبی خودت رو از من دریغ کنی!!! +
::: ما انسانها باید از خدا و قیامت بترسیم چون لحظه ای است که دیگه یار و یاوری مثل خدا نداریم . دقت کنید ، فکر کنید ، تمام بدنتون میلرزه وقتی فقط فکر می کنید که خدا باهاتون نیست بعد از مرگ RN :::
امیدوارم تو این دنیا بتونید از پس شیطان بر آیید تا جلو خدا رو سفید باشید البته با کمک خودش
کسی که دانش می آموزد ولی آن را بازگو نمی کند، مثل کسی است که گنج می اندوزد ولی از آن خرج نمی کند .
( پیامبر خدا صلی الله علیه و آله )
گیرنده: تو
فرستنده: حاکم هستی خدا
تاریخ: امروز
موضوع: خود تو
من پروردگار هستم و امروز به همه مشکلات تو رسیدگی می کنم. به یاد داشته باش که من هیچ نیازی به تو ندارم. چنانچه زندگی تو را در موقعیتی قرار داد که در توان تو نبود، پس هیچ کوششی برای حل آن مکن. فقط آن را به من واگذار کن و در صندوق! نامه ای به خداوند بیانداز!!
گره همه آن مشکلات باز خواهد شد، البته در مجرای زمانی من. زمانی که آن را به صندوق انداختی با نگرانی و دلواپسی های خود بر آن تمرکز نکن . در عوض، به همه چیز های خوبی که داری فکر کن. چیزهایی که موهبت های زندگی محسوب می شوند.
چنان که خود را در ترافیک سنگین خیابان یافتی که هیچ گونه راه فراری ندارد، ناامید نشو. بدان مردمی در این جهان زنگی می کنند که حتی داشتن اتومبیل شخصی و رانندگی کردن را در خواب هم نمی بینند.
چنان چه یک روز کاری را سپری کردی، به کسی فکر کن که چند سال است بیکار است.
چنانچه در روابط عاطفی خود دچار یاس و ناامیدی شدی، به کسی فکر کن که هیچگاه طعم دوست داشتن و دوست داشته شدن را نچشیده است.
اگر غصه می خوری که تعطیلات آخر هفته خراب شده است، به زنی فکر کن که برای سیر کردن شکم بچه هایش هفت روز هفته را روزی 12 ساعت در حال انجام کاری طاقت فرساست.
اگر اتومبیل تو در وسط جاده خراب شد و تو کیلومترها دور تر از شهر مانده ای، به شخصی فکر کن که معلول و ناتوان است و در آرزوی پیاده روی.
چنانچه در آینده موی سپیدی بر سرت دیدی، به زنی فکر کن که مبتلا به سرطان است و در حال شیمی درمانی و آرزوی نگاه کردن در آینه و مرتب کردن موهایش را دارد.
اگر دچار ضرر و زیان شدی و با خود فکر کردی که این چه زندگی ای است، از خودت بپرس که هدف و مقصودت در این زندگی چیست؟
شکر گذار باش زیرا افرادی در این کره خاکی زیسته اند که حتی فرصت دوباره ای نداشته اند و خیلی زود چشم از این دنیا فروبسته اند.
اگر خود را قربانی جهالت ها، حقارت ها، تند خویی ها و سستی های دیگران یافتی به یاد داشته باش که:
« ممکن بود تو خود یکی از آن ها باشی »
محققین و نویسندگان : م ه د ی ، ه ا ن ی ه